نوشته شده در پنجشنبه هشتم اسفند 1387 ساعت 11:12 شماره پست: 40
توی تونل , قطار مترو يهو توقف ميکنه ،
صدای نفس های سنگين خوابالوده ی مرد
آی پادم رو روشن ميکنم ، با نهايت صدا ،
سولو پيانوی فيليپ
جونم بره ...
حس خوبيه که يه آهنگ بتونه اون مغز لعنتی رو سوراخ کنه!
وقتی چشمامو باز
حتی اون
چقدراينجوری راحت تر ميشه آدم ها رو تحمل کرد...
همون آهنگی که برای فيلم The Hours
حالا قطار داره با سرعت هر چه تمامتر تونل رو پشت سر ميزاره و از
يه حس مثل اينکه تمام آدم های مرده ی
حس پوچي
و همينطور فکر اينکه يه قطار با سرعت زياد از بالا سرم رد
و يه آدمه بيکار مثل خودم از اون بالا بر و بر نگام کنه و به قبرم زل بزنه...
گاهی فکر ميکنم پوچ ترين حس هستی زندگی بدون قارقار کلاغ هاست...
راستی وقتی منو داشتن خاک ميکردن دوست دارم اطرافم پر باشه از صدای
توی هوای ابری خاکستری قشنگ ،
از همونا که دلم قنج ميره براش..
و
پر از آرامش...
اونوقت اون حس مرگ عصر های جمعه با اون همه غم و غصه نمياد
حس مرگ عصرای جمعه نفس آدم زنده رو هم ميگيره ، چه برسه آدم مرده!
No comments:
Post a Comment