Friday, June 19, 2009

ترانه های درخواستی

نوشته شده در پنجشنبه هشتم اسفند 1387 ساعت 11:12 شماره پست: 40


توی تونل , قطار مترو يهو توقف ميکنه ،

صدای نفس های سنگين خوابالوده ی مرد بقليم کلافم ميکنه.

آی پادم رو روشن ميکنم ، با نهايت صدا ،

سولو پيانوی فيليپ گلس شروع ميشه و من چشم هامو برای چند ثانيه ميبندم تا صدای پيانو تو عمق

جونم بره ...

حس خوبيه که يه آهنگ بتونه اون مغز لعنتی رو سوراخ کنه!

وقتی چشمامو باز ميکنم ، انگار همه ی چيزای جلوی چشمم بخشی از اون آهنگ شدن ،

حتی اون مرد با تم بم آهنگ داره خيلی مرتب و منظم همراهی ميکنه.

چقدراينجوری راحت تر ميشه آدم ها رو تحمل کرد...

به آهنگ Morning Passages ميرسم ،

همون آهنگی که برای فيلم The Hours ساخته ،

حالا قطار داره با سرعت هر چه تمامتر تونل رو پشت سر ميزاره و از کنارقبرستون مونت پليزنت ردميشه.

حس مرگ رو تو ذره ذره ی بدنم دارم ،

يه حس مثل اينکه تمام آدم های مرده ی اون زير دارن با من اين آهنگ رو گوش ميکنن و زير لب نجواش ميکنن.

حس پوچي خاصی بهم دست ميده ، مثل خيلی وقتهای ديگه...

دوست دارم جای يکی از اونا باشم تا ببينم صدای پيانو از اون زير بين سنگ ها چطور به گوش ميرسه،

و همينطور فکر اينکه يه قطار با سرعت زياد از بالا سرم رد بشه

و يه آدمه بيکار مثل خودم از اون بالا بر و بر نگام کنه و به قبرم زل بزنه...

گاهی فکر ميکنم پوچ ترين حس هستی زندگی بدون قارقار کلاغ هاست...

راستی وقتی منو داشتن خاک ميکردن دوست دارم اطرافم پر باشه از صدای کلاغ...

توی هوای ابری خاکستری قشنگ ،

از همونا که دلم قنج ميره براش..

و همين طور بوی پيپ پدرم هم باشه و يکی توی اون قطار اين آهنگ رو گوش کنه.

نميدونم چه اندازه قرار اون زير سردم بشه اما مطمئن هستم که با صدای کلاغ ها خيلی آروم به خواب ميرم ،

پر از آرامش...

ميدونی؟

اونوقت اون حس مرگ عصر های جمعه با اون همه غم و غصه نمياد سراغم.

حس مرگ عصرای جمعه نفس آدم زنده رو هم ميگيره ، چه برسه آدم مرده!

ميشه منم مثل بخش ترانه های درخواستی مدل مردنم رو خودم انتخاب کنم؟

No comments: