Saturday, October 9, 2010

تابستانه

یکی از کارمندای ساب ویِ تورونتو ( تی تی سی) در حالیکه یه کَتی نشته روبه روی من و یواشکی منو ورانداز می کنه ، ایستگاه به ایستگاه از پنجرۀ کنارش مردم رو چک می کنه که جا نمونن و باز هم زیر چشمی منو می پاد. از این احساس های لحظه ای خوشم میاد، از اینایی که از کسی خوشت میاد برای چند لحظه و سعی می کنی تو ذهنت تجسم کنی که کیه؟ از کجاس؟ جرج هست یا گودرز؟ و بعد می ری و دیگه نمی بینیش. روبه روم یه درِ آینه ای هست که دارم نگاش می کنم ، یه جفت چشمِ دیگه هم اضافه شده